کمی بصیرت...

اِنَّمـَا الْبـَصـیـرُ مـَنْ سـَمـِعَ فـَتـَفـَکَّرَ وَ نـَظـَرَ فـَاءَبـْصـَرَ وَانْتَفَعَ بِالْعِبَرِ، ثُمَّ سَلَکَ جَدَداً واضِحاً. انـسـان بـا بـصـیـرت کـسى است که بشنود و خوب بیندیشد و بنگرد و ببیند و از تجارب دنیا بهره گیرد، سپس در راه روشن حرکت کند.

۶ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد .



تو می روی سفر اما روایتش با ما

روایتِ پر ِ سوز ، پر ز غربتش با ما

 

پیاده رفتن ِ تا کربلا برای شما

و صورتی پر ِ اشک ، آه و حسرتش با ما

 

شلوغی ِ حرم ِ اربعین برای شما

دل و سه کنج اتاق ، اوج خلوتش با ما

 

ضریح در بغل و بوسه ها برای شما

زهی نبود ِسعادت ، ملامتش با ما

 

نماز ِعشق ، بالای سر ، برای شما

و سجده های ِ مکرر به تربتش با ما

...

خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب:

دلی شکسته است اینجا ، حاجتش با ما


۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۸ ۳ نظر
میثم تمار

به عاشقت مولاجان نظر کن

 

گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن


گفتم به نام نامیت هر دم بنازم 
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم


گفتم که دیدار تو باشد آرزویم 
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم 

گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن 
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن 

گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن 
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن 

گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن 
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن 

گفتم ز حق دارم تمنای سکینه 
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه 

گفتم رخت را از من واله مگردان 
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان 

گفتم به جان مادرت من را دعا کن 
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن 

گفتم  ز هجران تو قلبی تنگ دارم 
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم 

گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن 
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن 

گفتم دلم از بند غم آزاد گردان 
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان 

گفتم که شام تا دلها را سحر کن 
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن 

گفتم که از هجران رویت بی قرارم 
گفتا که روز وصل را در انتظارم

 

۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
میثم تمار

همه رفیقام رفتند من موندم آقا

خواب دیدم که از قافله ها جا ماندم / جدی نگرفتم، ولی جا ماندم

در دلم بود به تسبیح قدوم همگان پیوندم  /  کربلا رفت و من از ثانیه ها جا ماندم

محنت این است که خود نشناختم /  در پی خوف و رجا وا ماندم

پای من هول شد از درد به خود می پیچید! /  از هزاران قدمِ سعی و صفا جا ماندم

قلب از شورِ عطش حروله می کرد، ولی /  من به شکاکی مضطر اذا، وا ماندم

گوشه ی چشم من از سوزِ عطش خیس شده /  ای سبک بال؛ مپرسید چرا جا ماندم؟

دست بر قلب جفا دیده من مگذارید /  و نگویید ز مردانِ خدا جا ماندم

یک غزل رفت و دو صد قطره ی باران گشتم /   دوست عازم  شد و من در صفِ رویا ماندم

کودکی در وسط دشتِ عزا می گرید /  زیرِ بارانِ شبِ قدر، به تماشا ماندم

هر که فهمید که ایام همه عاشوراست /  گفت بسم الله  و رفت، منِ شیدا ماندم

خواستم سوره ی تکویر بخوانم در راه /  تا بگویم همگان را به چه معنا  ماندم

موکبِ عشق میانِ ره و صد سینه ی داغ /  زینبان پای پیاده، و من اینجا ماندم

آه من حب و هواک یا حسین /  فصل احساس گذر کرد و من، جا ماندم

 

۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر
میثم تمار

امان از دل زینب...

آنان که بابای تورا تکفیر کردند


در چند ساعت خواهرت را پیر کردند


جسم تورا آماج صدها تیر کردند


مرکب سواران پیکرت را زیر کردند

 

میتاختند و خاک مقتل گرم میشد


با سُمِّ مرکب استخوانت نرم میشد

 

زخمی به بازوی تو خورد و دید خواهر


سنگی به ابروی تو خورد و دید خواهر


نیزه ز پهلوی تو خورد و دید خواهر


پنجه به گیسوی تو خورد و دید خواهر

 

قاتل تمام هِمَتَش را میگُمارد


عمامه ات را از سر ِ تو در بیارد

 

تو روی نیزه رفتی و من روی محمل


دنبال میکردم تورا منزل به منزل


در بین آواز و هیاهوی اراذل


قرآن تلاوت کردی و بُردی ز من دل

 

هربار چشمم خیره میشد در دهانت


سرنیزه را میدیدم از پشت زبانت

 

از بال جبرائیل شهپر را گرفتند


اسباب معراج کبوتر را گرفتند


از ما تقاص ِ بدر و خیبر را گرفتند


هر کار کردم باز معجر را گرفتند

 

بی روسری بودم ولی با آستینم


گفتنم که ناموس امیرالمؤمنینم


 

 

۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۲ ۱ نظر
میثم تمار

خرابه جای ما نبود....

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را می‌زدند

ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

دخترم وقتی عدو می‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود

کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

جان بابا من دویدم زجر هم می‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم

ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود


شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

 

۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۸ ۰ نظر
میثم تمار

گمنامم.......




    شعر نغمه مستشار نظامی برای امام زمان(عج)


من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم

شادم که مثل عده معدودی،شعری برای نام نمی سازم

شعرم برای توست شعاری نیست،کشتی برای موج سواری نیست

باور مکن که دل به زمین دادم،وقتی تویی بهانه پروازم

هر جا که نام نامی تو آنجاست،قلبم بهانه غزلی دارد

این سوز ریشه ای ازلی دارد،پس با غم عزیز تو دمسازم

شعرم اگر چه هیچ نمی ارزد،سوزانده است نام و نشانم را

می سوزم و به هیزم ابیاتم،بیتی به عشق شعله می اندازم

یا صاحب الزمان و زمین موعود،دانای هرکه آمد و هر چه بود

گم نامم و تویی تو،که می دانی،تنها به نام سبز تو می نازم

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۱ ۲ نظر
میثم تمار